CHAINS..

Usually, I write my feelings,, this is no exception! For a while now, I have had no companions nor friends, but recently, I have acquired a new one..Death, which is ever present by my side like a dark Shadow! Somehow, I have lost my connection with people ; I no longer have feelings. I see someone cry, it used to mean something, now it means Nothing. I have no interest in anything; they are all gone.like the emotions of a dead man,,,Nothing! My mind which once was similar to a garden filled with the fresh fragrance of the multicolored roses have become a garden of Thorns! There is no Love left in me. There is no Hate left in me. All that is left is Emptiness! What is happening to me? Has the awareness of my fast approaching departure from this world changed me? I was hoping that it it wouldn’t change me, but it did! I am no longer the Michael that you used to know; I have evolved into something or someone I don’t recognize. Who am I?…….معمولاً احساساتم را می نویسم ، این نیز از این قاعده مستثنی نیست! مدتی است که من هیچ همراه و دوستی ندارم ، اما به تازگی ، یک نفر جدید به دست آورده ام..مرگ ، که همیشه مانند سایه ای تیره در کنار من حضور دارد! به نوعی ، ارتباطم را با مردم از دست داده ام. من دیگر احساساتی ندارم. من می بینم کسی گریه می کند ، قبلاً معنی داشت ، حالا معنیش هیچ است. من به هیچ چیز علاقه ای ندارم ؛ همه آنها از بین رفته اند. مانند احساسات یک مرده ، هیچ! ذهن من که زمانی شبیه باغی مملو از عطر تازه گلهای رز چند رنگ بود ، تبدیل به باغی از خارها شد! دیگر عشقی در من باقی نمانده است از من نفرتی باقی نمانده است. تنها چیزی که باقی می ماند خالی است! چی داره به سر من میاد؟ آیا آگاهی از خروج سریع من از این دنیا من را تغییر داده است؟ من امیدوار بودم که من را تغییر ندهد ، اما تغییر کرد! من دیگر مایکل نیستم که قبلاً می شناختید. من به چیزی یا شخصی تبدیل شده ام که او را نمی شناسم. من کی هستم؟

Leave a Reply